کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

پست غمدار

  پسر مامان چون زندگی ما تلفیقی از روزهای خوب و بده و همیشه خوبی و بدی و غم و شادی کنار همه باید یاد بگیری که همیشه روزها خوب و قشنگ نیستند.بعضی وقتها اتفاقهای بدی می افته و ادمها خیلی خیلی ناراحت میشند. یکی از این اتفاقها از دست دادن عزیزانه. مرگ اتفاقیه که نمیشه ازش فرار کرد با اینکه درکش خیلی خیلی سخته یا شاید برای من سخته.ولی هست و باید قبولش کرد. ما هم هفته خوبی نداشتیم و شوهر خاله مامان مهسا از پیشمون رفت. در کمال ناباوری و بهت. بدون هیچ مشکل و بیماری. یک ایست قلبی و یک خانواده عزادار و شک زده. من شوهر خالم را عمو صدا میزدم از وقتی که یاد گرفتم که صداش بزنم و اینطوری عمو بهرام همیشه شخصیت موندگار ذهن من بود. کوچولو که ...
29 آذر 1392

مشارکت

 پسر مامان چند وقته که دیگه دوست داری تو همه کارهایی که مامان داره انجام میده سرک بشی. و اینطوری کلی کارهای مامان سخت تر شده. یعنی چند باره کاری شده ولی چه میشه کرد کنجکاوی و حواس جمع. دیگه خودت در یخچال را باز میکنی و کلید میکنی رو مامان.....وقتی بیام مگی منو بغل بالا! منم میگم چشم و بغلت میکنم از تو در یخچال تخم مرغ بر میداری و میگی من فوف دویوست!!!! میزارمت رو کابینت و میرم دنبال ماهیتابه و تو هم کلی با تخم مرغت کیف میکنی. ماهیتابه را میزارم رو کابینت و با همدیگه روغن میریزیم و بعد تو با عشق تخم مرغت را میشکنی و میندازی تو ماهیتابه. بعدم همش میزنی تا بپزه و وقتی پخت میگی "بریم هال فوف بخوییم!" اینطوریه که دیگه الان تو خونه ما تخم م...
18 آذر 1392

کیان 27 ماهه شد!

کوچولوی مامان 27 ماهگیت مبارک. تازه بازدید وبلاگت هم از 100 هزار گذشت اونم مبارک باشه فسقلی. الان تو چی میدونی که 27 ماه یعنی چه و وبلاگ چیه. ظاهرا دارم به اسم خودم به تو تبریک میگم. این خودخواهی مادرانست. کاریش نمیشه کرد. کیان در 27 ماهگی: وزن : 15 کیلو و قد 96 سانتیمتر. الان 2 ماهه وزنت ثابته.دکتر هم میگه اشکالی نداره.   - صبحانه نون و پنیر و بعضی روزها تخم مرغ . عدسی هم چند تا قاشق و شیر عسل هم خیلی دوست داری. ولی کلا میونه خوبی با مربا و حلیم و ...نداری.   - نمیدونم چرا دیگه میوه دوست نداری. به زور بهت میوه میدم. موز شاید یک سوم و انار به زور چند تا دونه. آب پرتقال و اب سیب هم دیگه نمیخوری. کلا داری منو دیوو...
12 آذر 1392

باب اسفنجی!

منم دوستش دارم. یک اسفنج زرد باشلوار مکعبی. محصول کشور امریکا و قطعا با دوبله تیم صولتی . ولی هر چقدر هم دوستش داشته باشم به پای تو نمیرسه. میای میگی مامان "کاتون" میگم چه کارتونی میگی "پاتریک". میگم برو بیار تا بزارم. میری کشو میز تلویزیون را میکشی بیرون و از داخلش کارتونی که می خوای را میاری و میگی این! وقتی در دستگاه را باز میکنم سی دی را میکشی رو بلوزت تا پاک بشه. از دست مامان و کارهای بی فکرش! بعد میزاریم و تو میبینی. بین قسمتها که اهنگ ناخدا را میزاره هیجان زده میشی و بلند میشی دور خونه میدوی و بعد دوباره میشینی. هیچ سی دی حق نداره تبلیغ داشته باشه وگرنه کیان غر میزنه! هر وقت هم حوصلش سر بره دوباره یک سی دی دیگه و ...این قصه ا...
10 آذر 1392

آخرین روزهای 27ماهگی

    ماه آذر و اخرین ماه پاییز هم اومد. و خیلی هم خوب اومد. با یک عالمه بارونهای خوشگل و هوای خنک که ادم باورش بشه داره زمستون میرسه. پسر کوچولوی مامان هم بزرگ شده و کارهای بامزه میکنه و عجیب ترینش اینه که بر خلاف قبلا که چشماشو باز میکرد میگفت دد!  حالا ترجیح میده تو خونه بمونه و وقتی باید بریم بیرون کلی باید مسخره بازی در بیارم و بازی کنم و قول خرید می می بدم تا رضایت بده لباس بپوشه و بریم. تو که گرمایی هستی نکنه سردت میشه بیرون که حالشو نداری؟ شایدم از اینکه باید اینهمه لباس بپوشی و شال و کلاه کنی خوشت نمیاد.     کیان کوچولو داره با جدیت بدنه کالسکشو "دویوست" میکنه     ...
5 آذر 1392

بارون پاییزی

  باران میبارد به حرمت کداممان  نمیدانم؟! من همینقدر میدانم باران صدای پای اجابت است، خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد، نیاز کن........   پسر شیرین مامان بعد از چند روز بد که با همدیگه داشتیم و تب تو و نگرانی من، خدا را شکر دمای بدنت عادی شد ولی سرفه میکنی. نمیدونم این ادامه اون مریضیه یا یک مریضی جدید؟ کلا بزار از دلم بگم که آروم نیست. تو این ٢٧ ماه فقط یک مشکل نداشتم و اونم غذا خوردن تو. از اول با وزن خوب به دنیا اومدی و شکمو. اینقدر راحت بودم که فقط نگرانی غرهای دکترت را داشتم که میگفت نزار زیاد بخوره شکمو میشه و اضافه وزن پیدا میکنه و منم کاریت نداشتم. ولی کلا یکماه شایدم یکم بیشتره که بد غذا...
1 آذر 1392

پسرم بزرگ شده.

کیان چند روزه که برای خواب یکم دم و دستگاهمون زیاد شده. قبلا فقط می می بود و پتو موشی. بعد بالش هم بهش اضافه شد. بعد گفتی مئو هم بیاد(ملوس) بارم گفتیم باشه و حالا دیگه خرسی هم باید بیاد. اینها خودشون یک تخت بزرگ را پر میکنند. همه اینها باید بیاند رو تخت مامان و بابا و بین ما بخوابند تا شما هم بخوابی. بعد از خواب بابایی میبرتت تخت خودت و صبح هنوز چشمات کاملا باز نشده سراغ یک یکشون را میگیریو یکم هم طلب کاری که چرا خرسی پایین تختت خوابیده . عزیزم نمیدونستم باید برات تخت دو نفره بخرم. همه اینها هم که تو تخت شما جا نمیشند. دیروز داشتی با خرسی بازی میکردی و یادم افتاد وقتی چند ماهت بیشتر نبود از تو وخرسی عکس گرفتم. دوباره سعی کردم اون عکس را بگ...
12 تير 1392

کیان و جوجه اردک خوشگل

کیان کوچولو بابا بزرگ که میدونی خیلی خیلی دوست داره و تو هم خیلی اونو دوست داری. چند روز پیش که رفتیم خونه بابا بزرگ شما دم خونه که از ماشین پیاده شدی سر کوچه دیدی که بابا بزرگ داره میاد و تمام طول کوچه را به سرعت دویدی تا برسی به بابا بزرگ. عزیزمی که اینقدر مهربونی و البته بابا بزرگ هم خیلی به شما رسیدگی میکنه و به حرفت گوش میده و نمیذاره اب تو دلت تکون بخوره. به کسی نگیا! روزهایی که میری خونه بابا بزرگ فرداش حتما با همدیگه دعوامون میشه. اخه توقع داری منم مثل بابا بزرگ به حرفات گوش بدم و بگم هرچی تو بگی و هرچی تو بخوای! نمیشه خب. دیروز بابا بزرگ بردنت تو خیابون و برات یک جوجه اردک بامزه و کوچولو خریدند. کلی باهاش تو حیاط بازی کردی و بعد...
11 تير 1392

کیان 22 ماهه شد!

کیان 22 ماهه مامان. هر روز شیرین تر میشی و شیطون تر. دیگه هیچ دقیقه ای از زندگیم بدون تو معنی نداره. انگار حتی ثانیه ای هم نیست که بدون وجود تو و یا فکر تو بگذره. مامانی تمام سعیش را کرده تا این 22 ماه زندگیت در آرامش و عشق بگذره و امیدوارم که موفق شده باشه. البته بعضی وقتها دعوا هم شدی ولی مامانی بعدش عذاب وجدان گرفته. و بیشتر لوس شدی. بعد ها که بزرگ و بزرگتر شدی و وقتی که یک وروجک 22 ماهه تو خونه و دور و برت بپلکه بایت تمام این وقتهایی که دعوا شدی مامانی را میبخشی. حالا فکر نکنی دعوا شدیدی شدیا فقط در حد کیان نکن! اونم تندی بهت برمیخوره و لب ور میچینی. پسر که نباید اینقدر لوس باشه مامان.   این ماه آتیش را هم یاد گرفتی و خنده دار...
7 تير 1392